همین جوری دلم خواست یه چیزی بنویسم

بالاخره بهش گفتیم طاقت اورد ولی کلا طاقتش طاق شده!

دیشب هم با همه ی حرفا و حدیث هاش گذشت. فک کنم این جماعت و نبینیم تا شب چهلم ! 

این چند تا خواهر برادر یعنی همه با هم ۱ روزم نمیتونن همو تحمل کنن. بچه هاشونم میوفتن وسط معرکه دیگه هیچی.

تو این چند سال فهمیدم چه فامیل جالبی دارم! یعنی لنگه اش نیست! با هر کی مقایسه میکنم میبینم نچچچ نیست که نیست.

خدا آخر عاقبت هممونو به خیر کنه .

باید برگردم سر زندگی خودم و به کار هایی که میخوام برسم تا همین یه ماه پیشم میخواستم یه شو لباس بزنم نمیدونم چی شد از سرم افتاد! باید برم سراغش ...

به نظرتون من میتونم در آیند واسه مامانم یه خونه با لوازم نو بخرم و  بهش هدیه بدم که دیگه دغدغه اسباب کشی و پول پیش و کرایه و این حرفا رو نداشته باشه؟ میشه؟ خدایا کمکم کن لطفا پس ...

پست قبلی رو داشتم میخوندم دیدم با اینکه چکش کرده بودم چقدر غلط غولوط نوشتم . آخه چشمام اشکی بود .

یادم باشه تو پست بعدی طنز های مجلس ختم رو بنویسم تا بفهمین چه فامیل جُکی دارم من ...


برای مادر بزرگم که دیگه نیست ...

امروز ۵ روزه که دیگه نیستی ...

۵ روزه که احساس دلتنگیم هر روز بیشتر از دیروزه .

۵ روزه که حسرت میخورم چرا تو این چند سال آخر بیشتر ندیدمت.

۵ روزه که دارم فکر میکنم چه طوره بهش بگیم که تو دیگه نیستی؟

۵ روزه که فکر میکنم چه نوه ی بدی بودم , بیچاره تو که اینقدر منو دوست داشتی.

چقدر اروم خوابیده بودی , یه لحظه آرزو کردم کاش چشاتو باز کنی و بگی حامله نیستی؟؟

الهی بگردم واسه دغدغه هات.

به قول بچه ها هیچ خیری از دنیا ندیدی و رفتی 

چه مظلوم رفتی مادر بزرگم

بودنت دلگرمی بود , اون موقع میدونستم که هستی , میدونستم هر موقع زنگ خونتو بزنم چشمات از خوشحالی برق میزنه به خاطر همین هعی میگفتم حالا فردا میرفم حالا فردا میرم ...

ولی الان نیستی و دلم تنگته مادر بزرگم و میدونم هر موقع بیام نیستی ... امدم دیگه فایده نداره 

اون خونه بی تو دیگه خونه نیست 

کاش بودی و بازم دستاتو میربردی بالا و واسمون دعا میکردی , چه بد ...

خیلی خودخواه بودم که دغا میکردم کاش همین جوری مریض بازم بمونی تا بابا بیاد ...

حالا چه جوری به بابا بگم کاش امروز زنگ نزنه به من ... کاش ...

سفر بودیم

پری روز که طوفان کوچیکه راه افتاد ما انتهای جاده چالوس به سمت کرج بودیم , رستورانا تند و تند داشتن میبستن و همه چراغا رو خاموش کرده بودن. هممون خیلی ترسیده بودیم.


2 روز متل قو بودیم , مامان هر روز زنگ میزد میپرسید اونجا سیل نیومده؟ مواظب باشید . اخبار اعلام کرده استان مازندران سیل امده . خلاصه که مردم و نصف جون کردن . حالا نمیدونم میشه یه قسمت دریا سیل بیاد یه قسمت نیاد؟ اونم تو یه استان؟ اگه کسی اطلاعات داره تو این زمینه خوشحال میشم بدونم.

موقع طوفانم که خانواده هر کدوم 2- 3 بار زنگ زدن , خب ترس طوفان قبلی رو داشتن ما هم که قشنگ تو ارتفاع بودیم 


تجربه خوبی بود با آدمای جدید که تا حالا ندیده بودیمش رفتیم سفر , البته همکار دوستمون بود که اونام همراهمون بودن.


اولین بار بود که با این دوستم تو یه ماشین رفتیم سفر , یه کوچولو داره 8 ماهشه , بچه رو مینداختیم بین خودمون و خودمون میچسبیدیم تو در ماشین , رسیدیم تهران بدن درد گرفتم هنوزم کمرم خوب نشده  ولی خیلیییییییی باهاش حال میکردم جیگرههه منههه 


نمیدونم چرا آهنگا رو نمیتونم حفظ کنم دیگه! قبلا اینجوری نبودما 


ولی خودمونیم برامون سفر پر خرجی شد 2 روز سفر اونم تازه برای اولین بار ماشین نبرده بودیم ولی نسبت به سفرای دیگه که با دوستای خودمون میرفتیم 2 برابر خرج برداشت . عادت نداشتیم ... 


راستی کُتَمو به پرو رسوندم! خسته نباشم واقعا 


2 تا مربای بهار نارنج هم کردن تو پاچمون ! اول جاده یه فروشگاه بود از ترس اینکه گیرمون نیاد همون جا خرید کردیم یه ذره رفتیم جلو تر دیدیم بورسش اونجاس هر کدومو 5 تومان گرون تر بهمون انداخته بود یارو , خلاصه که تو تعطیلی خوب مردمو تلکه میکرد با سو استفاده از جای مغازه اش که اول راه بود! 


بعد این سفر یکی از برنامه هام اینه که بشینم آهنگا رو حفظ کنم زین پس!


فعلا همین , خدافظ



طوفان و ذهن درگیر من

نمیدونم چی میشه موقع نوشتن که اصلا هم حواست به صفحه نیست یه دفعه نوشته ها خودش select میشه , این وسط یه اینتر هم بزنی همش میپره دیگه! مثل همین الان من !

داشتم میگفتم چقدره بده که شبی نصف شبی یه چیزی به ذهنت میرسه و دوست داری تو وبلاگت بنویسی و به دلیل گشادی یا بودن فردی در خانه با خودت میگی ولش کن صبح مینویسم و اگه من حافظه ات اندازه ماهی باشی هیچی یادت نمیاد همین الان فقط میدونم که یه چیزی میخواستم بنویسم ولی حیف که یادم نیست!

از بچگی هم چیزی مینوشتم دوست نداشتم از آشنا ها کسی بخونه از رفلاکسشون خوشم نمیومد حالا چه تعریف میکردن چه نه! یعنی چه چشماشونو ملیح میکردن و میگفتن آخههههههه چه خووووب نوشتی یا چه چشماشونو گشاد میکردن و میگفتن هه این چرت و پرتا چیه! در هر صورت خوشم نمیومد.


من یه مقدار با بقیه فرق دارم ! مثلا کسی زیاد ازم تعریف کنه مخصوصا جلو چند نفر دیگه نمیدونم چرا دوست ندارم ادامه بده هعی تو دلم میگم بسه دیگه جون مادرت! البته همین موضوع هم الان که دارم فکر میکنم تو جمع ها ی مختلف فرق داره ! مثلا اگه تو جمع دوستام باشم یا فامیلایی که باهاشون راحتم با حرکات لوده و دست رو سینه گشادن و دولا راست شدن راست و ریسش میکنم , ولی اگه جلوی فامیل رو در بایستی دار باشم نمیدونم چه جوری تشکر کنم و عین بز فقط طرف و نگاش میکنم و لبخند میزنم! با غریبه ها هم باز راحت ترم یه کلوم میگم نظر لطفتونه تموم میشه میره!


اینایی که مینویسم یه دفعه از ذهنم میگذره به خاطر همین اگه بندها به هم ربط نداره راحت باشین و به گیرنده هاتون دست نزنید فرستنده اشکال داره! 


دیروز کلی خونه رو تمیز کردم , و در حالی که به فکر هدر رفتن آب بودن ولی مجبور بودم بالکن رو بشورم چون دقیقا یک ماه و و نیم بود شسته نشده بود و با خاک یکسان بود بعدشم شلنگ و کشیدم تو و آشپزخونه رو شستم و باقی کارا بعد نهار یه مقدار خوابیدم و بیدار که شدم فهمیدم طوفان شدیدی شده و بالکن نازنینم دوباره خاک و خولی شد. صدای طوفان و حرکات پرده معلوم بود خیلی طوفان شدیده ولی فکر نمیکردم به خاطرش ۵ نفر کشته بشن ...

 موقع طوفان با دوستش طرف میدون ولیعصر بودن میگفت در عرض ۲ دقیقه یه دفعه هوا تاریک شد و طوفان شروع شده و نمیدونستن باید چیکار کنن و اگه کسی اون لحظه بهشون یه پخ میکرده میزدن زیر گریه , خلاصه که میگفت درختا که از وسط میشکستن به کنار با اونایی که از ریشه درمیومدن نمیدونسته چه کنه ! البته یه پاساژ گیر آورده بودن و چپیده بودن توش و خدا رو شکر به خیر گذشته بود. منم عکساشو دیدم فقط! 


شنیدم که ممکنه امروز و فردا هم طوفان ادامه داشته باشه لطفا تو خیابون نمونید و اگه اون لحظه اجبارا تو خیابون بودین یه پناهگاه گیر بیارین.

 کنار پنجره و شیشه و درخت هم واینستین همچنین زیر ساختمون ها چون ممکنه خدای نکرده از اون بالا چیزی بیفته.

خلاصه که خیلی مواظب خودتون باشید.


الان لابه لای نوشته هام میخواستم بنویسم پرده پنجره یکی از اتاق ها باز بود! یه دفعه به نظرم امد کلمه '' اتاق '' چقدر واسم غریبه اس!!! شمام نسبت به کلمه ها این جوری میشین؟!




یادم نبود چرا بعد این همه مدت خستگی امروز حالم بهتره! همین جوری خسته بودم! به قول همسر تو کی خسته نیستی؟

هه , یه نفر بهم گفته بود تقریبا همین روزا یه خبر خوب به گوشم میرسه! یعنی میشه؟  


خدا کنه خدا کنه .

لطفا بیاین تشویقم کنید برم کارامو بکنم , کلی خیاطی نصفه نیمه دارم 

پیرهن آقامون مچ یه آستینش مونده , کتمو باید برسونم به پرو , یه پیرهنم دارم بد بخت 4 ماهه همون جوری نصفه مونده 

تازه رومم زیاده میخوام یه مانتو ببرم واسه خودم تابستونی حالشو ببرم 


شاید آخر هفته بریم سفر , هنوز کسی جای مفت و مسلم پیدا نکرده!! آخه ما 10 نفریم که دنبال جای مفتی میکردیم بریم تلپ شیم , هر کی جا داره رو میکنه اون سری ما بردیمشون شهرستان مادر شوهر اینا که یه 2 سالی هست اونجا یه خونه خریدن , 

این سری بچه ها میخواستن از طرف محل کارشون جا بگیرن که چون دیر اقدام کرده بودیم رفتیم تو رزرو 

البته همه جا مفتی مفتی نیستا مثلا اینجا که قرار بود بریم شبی 10 تومن به هر کدوممون میفتاد , خوبه دیگههه آدم تو خونش بمونه شبی 10 تومن بیشتر میفته براش 

جا مای با صفا ندارین؟ قول میدیم از روز اولش تمیز تر تحویل بدیم 

امیدوارم تعطیلات بهتون خوش بگذره دوستان