برای مادر بزرگم که دیگه نیست ...

امروز ۵ روزه که دیگه نیستی ...

۵ روزه که احساس دلتنگیم هر روز بیشتر از دیروزه .

۵ روزه که حسرت میخورم چرا تو این چند سال آخر بیشتر ندیدمت.

۵ روزه که دارم فکر میکنم چه طوره بهش بگیم که تو دیگه نیستی؟

۵ روزه که فکر میکنم چه نوه ی بدی بودم , بیچاره تو که اینقدر منو دوست داشتی.

چقدر اروم خوابیده بودی , یه لحظه آرزو کردم کاش چشاتو باز کنی و بگی حامله نیستی؟؟

الهی بگردم واسه دغدغه هات.

به قول بچه ها هیچ خیری از دنیا ندیدی و رفتی 

چه مظلوم رفتی مادر بزرگم

بودنت دلگرمی بود , اون موقع میدونستم که هستی , میدونستم هر موقع زنگ خونتو بزنم چشمات از خوشحالی برق میزنه به خاطر همین هعی میگفتم حالا فردا میرفم حالا فردا میرم ...

ولی الان نیستی و دلم تنگته مادر بزرگم و میدونم هر موقع بیام نیستی ... امدم دیگه فایده نداره 

اون خونه بی تو دیگه خونه نیست 

کاش بودی و بازم دستاتو میربردی بالا و واسمون دعا میکردی , چه بد ...

خیلی خودخواه بودم که دغا میکردم کاش همین جوری مریض بازم بمونی تا بابا بیاد ...

حالا چه جوری به بابا بگم کاش امروز زنگ نزنه به من ... کاش ...