یعنی کائنات کمکم میکنه؟

چند روزه همش دارم به یه موضوع فکر میکنم بعد دیدم اِه به طور ناخواسته دارم به کائنات انرژی میفرستم! فکر کنم این جوری ناخواسته غافل گیرشون کردم بهتر شد؟ نه؟ 

چیز زیادی هم نمیخوام یه خونه ترجیحا ۳ خوابه حالا ۲ خوابم باشه اشکال نداره که یه سری وسایل نسبتا شیکم بتونم براش بگیرم این وسایلی هم که مد نظرمه بیشتر برای آشپزخونه شه , حالا خیلی گرونم نیست , همش مارک سامسونگ میاد تو ذهنم . یخچال ساید و لباسشویی و ظرفشویی و گاز همین. ۲ تا تخته فرش خوشرنگم میخوام با یه میز نهار خوری ۸ نفره.

هووووووم! یه تخت ۲ نفره با یه تشک خوب. یه سرویس ۱۲ نفره کاسه بشقاب شیک به همراه قاشق چنگال و کارد و این جور چیزا به علاوه ی یه سویس قابلمه مرغوب , الان نمیدونم چی مده ... باقیش یادم نمیاد.

واسه مامانم...

به خدا هیچ کدومو واسه خودم نمیخوام , فقط میخوام مامانم با این پول پیش کم هر سال فکر و ذهن و جسمش تحلیل نره...

خواسته ی زیادیه؟ با ۵۰۰ ملیونم خودم ردیفش میکنم... فک نکنم پول زیادی باشه تو این دوره زمونه.


خدایا کمک! کائنات کمک! بشتابید ... بشتابید

فقط زودتر تا بیشتر از این دیر نشده.

از همه ی کسانی که اینجا رو میخونن میخوام کمکم کنن و انرژی مثبت برام حواله کنن. ممنووووون میشم 

من و مشکل , مشکل و من!

از اولم که اسم این جا رو تغییر دارم به "اینجا سانسور نداریم!" میدونستم همچین چیزی ازم بر نمیاد.

من تو زندگی عادیمم همه چیم سانسور شده و حذف شده اس که مبادا قضاوت نادرست نشم. خیلی اخلاق بدیه!

اینکه حرف خودمو نزنم و نظر خودمو ندم اصلا خوب نیست به هر حال هر کسی واسه خودش نظر و سلیقه ای داره , هر کسی واسه خودش زندگی ای داره , مشکلاتی داره که بقیه ندارن.

تو این بیست و اندی سالی که از خدا گرفتم اینو فهمیدم که هر کسی تو زندگیش یه مشکلی داره کلا خدا خوشش نمیاد هیچ بنده ایش بدون مشکل باشه. 

این مشکلاتم واسه هر کس فرق داره , مثلا یکی ممکنه یه مساله ای تو زندگیش واسش مصیبت نامه اش باشه ولی اگه همونو واسه یکی دیگه تعریف کنی خنده اش بگیره از سادگی اون چون خودش مشکلات بزرگ تری داره.

بچه که بودم اگه دفتر خاطرات قفل دارم داشتم بازم جرئت نمیکردم چیزی توش بنویسم الانم من همون ادمم. 

ترسام از اینکه این اونو نفهمه اون اینو نفهمه تمومی نداره چون خیلی سعی دارم خودمو یه آدم موجه و موقر نشون بدم تو جمعی که هستم.

 اون جمعی هم که توش قرار دارم فکر کنم همشون مثل خودم باشم یعنی کلا با هم خوشیم هیچی از درد هم نمیدونیم و هر کسی هم فکر میکنه اوووووووه شِتت من چه زندگی تخمی دارم در صورتی که دوستام دارن به این خوبی زندگی میکنن!

هیچ کسی هم حاضر نیست نقابشو برداره چون ممکنه هیچ کس همراهیش نکنه .

خواهرمم همین اخلاق منو داره کلا از مشکلاتش با کسی حرف نمیزنه اما دوستایی که پیدا میکنه از کسایی ان که مشکلات زیادی دارن جوری که آویزون خواهر من میشن اونم تا جایی که بتونه کمکشون میکنه. دستش درد نکنه.


همین جوری دلم خواست یه چیزی بنویسم

بالاخره بهش گفتیم طاقت اورد ولی کلا طاقتش طاق شده!

دیشب هم با همه ی حرفا و حدیث هاش گذشت. فک کنم این جماعت و نبینیم تا شب چهلم ! 

این چند تا خواهر برادر یعنی همه با هم ۱ روزم نمیتونن همو تحمل کنن. بچه هاشونم میوفتن وسط معرکه دیگه هیچی.

تو این چند سال فهمیدم چه فامیل جالبی دارم! یعنی لنگه اش نیست! با هر کی مقایسه میکنم میبینم نچچچ نیست که نیست.

خدا آخر عاقبت هممونو به خیر کنه .

باید برگردم سر زندگی خودم و به کار هایی که میخوام برسم تا همین یه ماه پیشم میخواستم یه شو لباس بزنم نمیدونم چی شد از سرم افتاد! باید برم سراغش ...

به نظرتون من میتونم در آیند واسه مامانم یه خونه با لوازم نو بخرم و  بهش هدیه بدم که دیگه دغدغه اسباب کشی و پول پیش و کرایه و این حرفا رو نداشته باشه؟ میشه؟ خدایا کمکم کن لطفا پس ...

پست قبلی رو داشتم میخوندم دیدم با اینکه چکش کرده بودم چقدر غلط غولوط نوشتم . آخه چشمام اشکی بود .

یادم باشه تو پست بعدی طنز های مجلس ختم رو بنویسم تا بفهمین چه فامیل جُکی دارم من ...


برای مادر بزرگم که دیگه نیست ...

امروز ۵ روزه که دیگه نیستی ...

۵ روزه که احساس دلتنگیم هر روز بیشتر از دیروزه .

۵ روزه که حسرت میخورم چرا تو این چند سال آخر بیشتر ندیدمت.

۵ روزه که دارم فکر میکنم چه طوره بهش بگیم که تو دیگه نیستی؟

۵ روزه که فکر میکنم چه نوه ی بدی بودم , بیچاره تو که اینقدر منو دوست داشتی.

چقدر اروم خوابیده بودی , یه لحظه آرزو کردم کاش چشاتو باز کنی و بگی حامله نیستی؟؟

الهی بگردم واسه دغدغه هات.

به قول بچه ها هیچ خیری از دنیا ندیدی و رفتی 

چه مظلوم رفتی مادر بزرگم

بودنت دلگرمی بود , اون موقع میدونستم که هستی , میدونستم هر موقع زنگ خونتو بزنم چشمات از خوشحالی برق میزنه به خاطر همین هعی میگفتم حالا فردا میرفم حالا فردا میرم ...

ولی الان نیستی و دلم تنگته مادر بزرگم و میدونم هر موقع بیام نیستی ... امدم دیگه فایده نداره 

اون خونه بی تو دیگه خونه نیست 

کاش بودی و بازم دستاتو میربردی بالا و واسمون دعا میکردی , چه بد ...

خیلی خودخواه بودم که دغا میکردم کاش همین جوری مریض بازم بمونی تا بابا بیاد ...

حالا چه جوری به بابا بگم کاش امروز زنگ نزنه به من ... کاش ...

سفر بودیم

پری روز که طوفان کوچیکه راه افتاد ما انتهای جاده چالوس به سمت کرج بودیم , رستورانا تند و تند داشتن میبستن و همه چراغا رو خاموش کرده بودن. هممون خیلی ترسیده بودیم.


2 روز متل قو بودیم , مامان هر روز زنگ میزد میپرسید اونجا سیل نیومده؟ مواظب باشید . اخبار اعلام کرده استان مازندران سیل امده . خلاصه که مردم و نصف جون کردن . حالا نمیدونم میشه یه قسمت دریا سیل بیاد یه قسمت نیاد؟ اونم تو یه استان؟ اگه کسی اطلاعات داره تو این زمینه خوشحال میشم بدونم.

موقع طوفانم که خانواده هر کدوم 2- 3 بار زنگ زدن , خب ترس طوفان قبلی رو داشتن ما هم که قشنگ تو ارتفاع بودیم 


تجربه خوبی بود با آدمای جدید که تا حالا ندیده بودیمش رفتیم سفر , البته همکار دوستمون بود که اونام همراهمون بودن.


اولین بار بود که با این دوستم تو یه ماشین رفتیم سفر , یه کوچولو داره 8 ماهشه , بچه رو مینداختیم بین خودمون و خودمون میچسبیدیم تو در ماشین , رسیدیم تهران بدن درد گرفتم هنوزم کمرم خوب نشده  ولی خیلیییییییی باهاش حال میکردم جیگرههه منههه 


نمیدونم چرا آهنگا رو نمیتونم حفظ کنم دیگه! قبلا اینجوری نبودما 


ولی خودمونیم برامون سفر پر خرجی شد 2 روز سفر اونم تازه برای اولین بار ماشین نبرده بودیم ولی نسبت به سفرای دیگه که با دوستای خودمون میرفتیم 2 برابر خرج برداشت . عادت نداشتیم ... 


راستی کُتَمو به پرو رسوندم! خسته نباشم واقعا 


2 تا مربای بهار نارنج هم کردن تو پاچمون ! اول جاده یه فروشگاه بود از ترس اینکه گیرمون نیاد همون جا خرید کردیم یه ذره رفتیم جلو تر دیدیم بورسش اونجاس هر کدومو 5 تومان گرون تر بهمون انداخته بود یارو , خلاصه که تو تعطیلی خوب مردمو تلکه میکرد با سو استفاده از جای مغازه اش که اول راه بود! 


بعد این سفر یکی از برنامه هام اینه که بشینم آهنگا رو حفظ کنم زین پس!


فعلا همین , خدافظ