آخه چرا یه پسر بچه ی ۱۹ ساله باید زن بگیره؟

ساعت ۴ صبحه! ۲ ساعتیِ دارم کلنجار میرم برای خواب اما بی خوابی مغلوبم میشه!

افکار شب گذشته و سرنوشت داماد کوچولو! نمیداره بخوابم.

بعله دومادمون فقط ۱۹ سالشه!  بدون هیچ پشتوانه مالی و کاری و تحصیلی و خانوادگی! واقعا هیچ پشتوانه ای! باباش که اوته مادرش هم که ام المصیبت و مظلوم ... 

 و مادر زنی که همون جا جلوی همه بهش گفت برو پولای شاباش و از مادرت بگیر!!! و انگشت اشاره شو به سوی داماد کوچولو گرفته بود و تکون میداد و میگفت شب میاااااای خونه یادت نره!!! 

دیشب فقط نامزدیشون بود یعنی فقط چند ساعت از عقدشون گذشته بود!

خدا کنه  مادر فولاد زره که از قرار معلوم پیشینه ی خوبی هم نداره بذاره این بچه تو این مقطع از زندگیش خوشبختی رو تجربه کنه و دخترشو مثل خودش یه زنه مطلقه نکنه ... 




                                     


روزتون مبارک خانم هاا

تند و تند دارم مانتوی مامانو میدوزم که امشب به دستش برسونم . همین تند تند دوختن کار دستم میده یه جای خیلی مسخرشو اشتباه دوختم بعد میام درستش کنم خراب تر میشه بعد میام نصفه شو میشکافم میبینم راه نمیده آخر سر همشو میشکافم درستش میکنم . ساعت ۶/۳۰ هست و  قرار بود ۷ بیاد دنبالم تا ببرم سر دوزش کنن مانتو رو ولی تا ۷ تموم نمیشه کارم , اس میدم ۸ بیا کارم تموم نمیشه . 

ساعت هشته , صدای ماشینو میشنوم اعصابم بهم میریزه هنوز تموم نشده اگه به سر دوز نرسم فردا چه جوری مامان این مانتو رو بپوشه؟ از کارای نصفه نیمه کصافط! کاری بدم میاد.

خدا کنه خودش کلید بندازه .

صدا زنگ در!!! 

ـ خوددددتتتتت کلید بنداز بیااا تووو

نخیر مثله اینکه قصد نداره کلید بندازه , تندی میرم در و باز میکنم بدونه اینکه به بیرون نگاه بندازم و بر میگردم تو اتاق.

ـــ خیییلییی بی ذوقی

من با خودم: حتما فهمیده خسته ام برام خوراکی خریده , بذار دلشو نشکونم...

اون چیزی که میبینم یه دسته گل سفید و بنفشه , و منی که کلی ذوق ملنگ شدم امشب.

راستی به سر دوز هم رسیدم , مامانمم مانتوشو واسه پس فردا صبح میخواست فردا با خیال راحت میبرم براش ...

و این است جزای نیکوکاران 



خصوصی ۱

 فک کنم امروزم تقصیر من بود ! شایدم تقصیر خودش! شایدم تقصیر پی ام اس ـ که همین امروز اسمشو یاد گرفتم وگرنه مجبور بودم خیلی راحت! بنویسم پری!!

وگرنه هیچ کدوممون کاری نداشتیم فقط بچه ی نداشتمونو نمیخواستیم با کسی تقسیم کنیم!

دیشب داشتم حرفای آقای دوست خانوادگی رو با خودم تکرار میکردم که : دیگه تو این روزا شما باید مدیریت رو بگیرین دستتون و حال و هوای آقای خونه رو داشته باشید!

داشتم دیگه! از دیروز تا الان ۲ بار با هم دعوا کردیم! تازه طلاق خودم و  مامانمو هم روش , گرفتم و با هم رفتیم شهر های اطراف یه اتاق هم گرفتیم و با هم زندگی کردیم!!

آقای خونه: صد دفعه گفتم نشین این وبلاگای دری وری و بخون!

بالاخره باید از یه جا شروع کنم دیگه نوشتنو. حتما هم میخواستم از فروردین ماه شروع کنم , اصلا هم مهم نیست ۳ روز دیگه ماه تموم میشه , مهم اینه که فروردینه.

کاش ساعت ملاقات رفته بودم ... پس فکر و خیال و حال خراب خودم چی؟

این روزا که همه چی با هم درست نیست این پی ام اس ( اسمشم با کلاس شد) هم روش ...


سلام ...

 این زندگی خصوصی منه!