مثل همون عکس که کنار پله هایی

میل زیادی ندارم تصمیم میگیرم با چاقو ببرم و اضافه شو نگه دارم , بازش میکنم اولین برشو و با چاقو میدم و میذارم تو دهنم.


دومین برش


ــ مثل اینکه هفته ای یه بار بیشتر اجازه ندارن زنگ بزنن ...


راه گلوم بسته شد


چقدر بستنی دوست داری , حتی اگه از این دو لیتریا باشه کار دو روزته . 


تو نیستی و خوردنش راحت نیست , هر کاری که کردی مهمه و '' خوب '' بودنت مهمتره!


همیشه یه چیز خوشمزه که بود میگفتی شما ها بخورین مثل این میمونه که من خوردم. 


اون شب کیک نداشتیم؟ داشتیم ...


چرا این جوری شد؟!!


جات اونجا نیست


تصمیم میگیرم نصفه دیگه ی بستنیمو به جای تو بخورم , حسش کردی؟ مثل همون موقع حس میکردی من دارم میام ,


چرا این جوری شد؟


با اینکه میبینمت میخوام نصفت کنم ! ولی از خواستنی هامی , هر جور که باشی!


عکست که کنار پله هایی , هفت سالمه , تو واسم همونی , بهترین بابای دنیا! هر جور که باشی!


 ــ به بچه ها نگی ها! 


کدوماشون این جورین؟!


چرا این جوری شدی؟! 


تف به چشت دنیا!!


بیا , برگرد و باش کنار ما!  مثل همون عکس که کنار پله هایی , هفت سالمه , تو واسم همونی...


پ.ن: اشک شیرین

پ.ن: شمارم یادت نیست ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.