من یه خاله ی دیوونه ام!

نمیخوام هعی بیام اینجا غُرغُر کنما! ولی مثل اینکه این خاصیت وبلاگ نویسیه که هر چی که به کسی نمیتونی به کسی بگی بیای اینجا رو سر ملت بیگناه بریزی!

نمیدونم از بهاره؟ چیه؟! همش ولو افتادم یه گوشه , البته نه که فکر کنید بیکارم , نه , کلی خرده کار دارم که حوصله ی انجام دادنشونو ندارم ! همش هم یا خوابم یا افتادم رو گوشیم دارم وبلاگ میخونم .

رو همین منوال دیروز هم خوابیده بودم _ فک کنم هنوز یک ساعت نشده بود شایدم شده بود , نمیدونم! _ تلفن خونه زنگ زد . گیجه گیج بودم تا پاشیده شم و گوشی رو بردارم رفت رو پیغام گیر طرف قطع کردم امدم برگردم بخوابم که دوباره زنگ زد . دیدم بعله تنها دوستیِ که از دوران دانشگاه واسم مونده. فهمید خواب بودم ولی مثل همیشه نگفت برو بعدا زنگ میزنم!

ــ آخه خواب بودی؟

۰ آره

ــ ببخشید بیدارت کردم , منم همین جوری شدم مثلا امروزتا ۱۲ ظهر خواب بودم

دیگه حوصله نداشتم بگم من ساعت ۷ صبح بیدار شدم رفتم کلاس الانم ۱ ساعت بیشتر نیست خوابم

ــ آره حامد هم هعی میگه چرا تو همش خوابی و ... مامانم هم از اون ور رو مخمه دم به ساعت زنگ میزنه ببینه چی کار میکنم که یه موقع نخوابیده باشم.

( بذارین قبلش یه توضیح بدم : این دوست من در عرض ۲ ماه واسش خواستگار امد و بعله رو گفتن و عروسی گرفتن به سلامتی رفتن سر خونه زندگیشون , این موضوع واسه من که با شوهرم یک سال دوست بودم و دو سال هم عقد کرده بودیم یک مقدار عجیب بود و به نظرم هول هولکی ازدواج کرده بود . و الان ایشون ۱۰ ماه از عروسیش میگذره)

البته که انتظار همه چی رو داشتم به جز این که بگه:  میم چند روز پیش رفتم آزمایش دادم دیدم حاملههه ام 

و اینجا بود که بنده برق از سرم پرید چه برسه به خواب.

میدونم البته چیز عجیبی نیست ولی وقتی دوستم و با خودم که هفت سال و نیمه ازدواج کردم‌( با احتساب اینکه ۲ سال عقد بودیم) و هنوز تصمیم درستی واسه بچه دار شدن نداریم مقایسه کردم , گفتم خوش به حالش چقدر زندگی رو آسون میگیره. شایدم واقعا زندگیش راحت تر از منه و دغدغه های مرده شور برده ی منو نداره! ولی ما هنوز درگیر اینیم که بشینیم ببینیم آخرش درست میشه یا نه! حالا چی فقط خدا میدونه .

نمیگم دلم میخواد بچه داشته باشم ولی دلم میخواد فقط واسه یه روز به زندگی دو نفره خودمون فکر کنیم بدون گوشی موبایل آقای همسر!

یعنی حالم از زنگ گوشیش به هم میخوره از بس زنگ میخوره و زنگ میزنه!

البته یه مقدار هم از خودم بدم میاد که چقدر تنبلم! اینو میشه از کارای نیمه کاره ی کلاس خیاطیم فهمید.

بیچاره مادر شوهر حداقل ۸ ماهه داره به من میگه یه الگو بالا تنه واسه من بکش و من هنوز دارم میکشم! آخرشم یه مانتوشو باز کرد و به عنوان الگو ازش استفاده کرد بی منت!!

واقعا نمیدونم از زندگی چی میخوام , نمیتونم هم راحت بگیرمش , زندگی رو میگم !

هر کی هم منو میبینه فک میکنه الان دیگه من چقدر شادم .

یه عده دوست دارم ۲ -۳ ساله با هم رفت و آمد خانوادگی داریم شدید! و البته که همشون دوستای دوران مدرسه منن که همگی ازدواج کردن.

 از بین ما ۵ نفر یکیمون یه بچه داره هنوز یک سالش نشده , اینا وقتی با بچه حرف میزنن و میخوان منو مخاطب قرار بدن میگن: بچهه (از گفتن نام معذورم) خاله ی اسگلتوو ببین! بچههه خاله دیوونه تو ببین!  چرا ؟ چون مثلا شب قبلش تو لاین و وی چت و وا ی ب ر  و این حرفا کلی واسشون دلقک بازی در آوردم . که این دلقک بازیمم برمیگرده به اینکه خیلی بیکارم چون!

امروزم برنامه ریخته بودم که یه الگو بکشم واسه مادر شوهر که کنسل شد! (گفتم که بی منت! ) قرار بود برم یه نیم متر پارچه بخرم , قرار بود کتمو به پرو برسونم واسه فردا و یه پیرهن هم در دست دوخت دارم که فقط باید کوک هایی که تو کلاس گرفتم رو روشو بدوزم ولی به جاش چیکار کردم؟ صبح رفتم آرایشگاه به صورتم صفا دادم ( خب خداییش واجب بود) نهار پختم و خوابیدم و بیدار شدم و کلی های بای و پاپل شی ری ن عسل خوردم! الانم کلی عذاب وجدان دارم چون من به تازگی ۱۰ کیلو وزن کم و دوست ندارم برگرده سر جاش وزنم 

فعلا ما رفتیم


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.